روز سوم! 1
بسم الله الرحمن الرحیم
*های! ینی تا شمال رفته بودم زودتر میرسیدم!
دیشب هی بابا میگف بخواب صب بیدار نمیشی ها، منم هی میگفتم چهارشنبه سسسس p; :D خب روزای زوج میشه یکم بیشتر خوابید! گرچه امروز اونقدم نخوابیدم. آما بابا تا 8 لالا بود و جالب اینکه کلا با من نیومد و از همون دم پارکینگ از هم جدا شدیم! من هم تا هشت داشتم غذا آماده میکردم و میوه و اینا. یُخده هم آشپزخونه تمیز کردم. بعد هم صبونه نیمروی خوشمزه خوردم و حاضر شدم بعد بابا رو صدا زدم که بریم.
بععععععععد دیدم که ای جییییییغ من خب بازم چهله دیشبم یادم رف...چیکا کنم خو!
رفتم از سمت همت برم که خیابونا هم ترافیک نباشه، سیدخندان خیلی ترافیک بود. بعد گفتم این تاکسی ها از یه جایی هس روبروی کتابخونه یهو میرن تو یه خیابون....حتما میانبره زودتر میرسه به لایبراری من هم از همونجا رفتم. و این در حالی بود که فقط کافی بود سر چهارراه آفریقا دور بزنم و برسم به لایبراری.
ازون مسیر رفتم. بسی ناآشنا:| بعد من هی رفتم باز:| بعد فمیدم تو مدرس هستم؟! بعد دیدم اوضاع خیلی داغونه دوربرگردون نداره...بعد رفتم جلوتر دیدم کامرانیه و ایناس و کم کم دارم میرم شمال p: یجا بزرگراه امام علی و دیدم و نور امید در دلم تابیدندی و از آن مسیر برفتم. بعد دیدم عععع چه مسیر نویی! تو صدر بودم. چقده باحاله! آدم دوسداره توش واسته اطراف و نگاه کنه. همشم هی زده سرعت 70 تا. آخه مسیرش نه که خالیه آدم دوسداره تند بره. خلاااااصهههههههه بعد کلللللللللی هی رفتن و رفتن و رفتن افتادم تو بزرگراه امام علی. بعد یجا نزدیک بود له شم! تاکسی دارِ ذی شعور تو بزرگراه یهو واستاده برا مسافر:/ بعد یکم رفتم تا رسیدم دوباره به ورودی همت. و چقددددر ترافیک همت زیباست بعد ازین همه چرخیدن اونم تو ترافیک اول صبح. خلاصهههه تو همت رفتم و رفتم و رفتمممم تا اینکه یجا یه مسیر دیدم و پیچیدم. هنو وارد نشده گفتم جییییییییییییییییغ اینکه دوباره میره تو سیدخندان!!! بس که ازین مسیر رفته بودم ناخودآگاه پیچیده بودم. وایستادم که عقب برم یه ماشینه اومد پشتم هی بووووووووق منم انقده ریلکس دستم و بردم بالا که، چخبرته پسرم؟ خخخخخ خلاصه نشد عقب برم و افتادم تو سید خندان. و با ترافیک روانِ سید خندان پیش رفتم تا رسیدم به آفریقا. آفریقا رو که دیدم چون همیییییییییییشه ی خدا ترافیکه آه از نهادم برخواست. آما ترافیک نداشت!! انقده ذوق کردم! البته خب دیگه ظهر هم شده بود .. مردم رفته بودن سر کار زندگیشون.
تو کتابخونه اول رفتم غذارو گذاشتم تو فر...که فککنم بسوزه. بعد اومدم تا دم در ورودی سالن که یهو دیدم اِییییییییییی کارتم و جا گذاشتم!! دوباره رفتم برداشتم اومدم. ینی از گِیت ورودی که رد شدم ها حس افتخار داشتم ...خخخخخ
بعد کلید گرفتم و کیفم و گذاشتم تو کمد و وسایل و برداشتم سمت سالن...وسط راه دیدم اییییییییییییییییییییییییییی کیف رو شونه م و نذاشتم تو کمد....
تازشم صب گوشیمم یادم رف بیارم!
خودم و جا نذارم صلوات!
[ چهارشنبه 92/12/14 ] [ 10:19 صبح ] [ دکترکلپچ! ]
تقابل سنت و مدرنیته
سلام
*واااا اومدم بتایپم درد عجیبی تو دستم پیچید! پیر شدم.. دستم سنگین شده انگار.
گاهی حس میکنم که از خیلی مواردی که تو جامعه مون باب شده عقبم. خیلی هم خوبه. خدارو شکر که از یسری موارد عقبم. ولی گاهی که بین این سنت و مدرنیته میموم کلافه میشم. چارچوب های ذهنی خودم، اطرافیان، بقیه، چارچوب های مذهبی، اجتماعی، فرهنگی،... گاهی حس میکنم این چارچوبا در مقابل هم وامیستن. بعضی چیزا از نظر من بد نیست و از نظر بقیه بده و بالعکس.
حس بغضِ پیش از هق دارم.
نمیدونم دقیقا چه کاری درسته.
حتی بین "سادگی" و "سیاست داشتن" موندم.
مشاور لازمم اما نمیتونم فعلا چیزی بگم..
پرتقال انقد سریع رشد نمیکنه که بغض رشد میکنه!
*میخواستم بیام از سالاد کتابخونه تعریف کنم. چرا من هربار میام یذره ذوق کنم یجور خیلی قشنگی میخوره تو ذوقم.
*امروز هیچی نخوندم. همش به سرچ و دنبال کتاب بودن گذشت. نمیرسم تا عید کاری کنم. الکی مرخصی گرفتم:|
کاش میشد موقع درس خوندن روح از جسم جدا میشد. ادم خیلی منطقی فقط درس میخوند.
*امروز همش دارم با زیگی برخورد میکنم.
راستی! لپ تاپ سبز بخرید. من باهاش مشکلی ندارم. p; ینی امروز این لپ سبز دختره رو که دیدما قربون صدقه دختر خودم رفتم. خیلی زشت بود!
[ سه شنبه 92/12/13 ] [ 2:24 عصر ] [ دکترکلپچ! ]