تقابل سنت و مدرنیته
سلام
*واااا اومدم بتایپم درد عجیبی تو دستم پیچید! پیر شدم.. دستم سنگین شده انگار.
گاهی حس میکنم که از خیلی مواردی که تو جامعه مون باب شده عقبم. خیلی هم خوبه. خدارو شکر که از یسری موارد عقبم. ولی گاهی که بین این سنت و مدرنیته میموم کلافه میشم. چارچوب های ذهنی خودم، اطرافیان، بقیه، چارچوب های مذهبی، اجتماعی، فرهنگی،... گاهی حس میکنم این چارچوبا در مقابل هم وامیستن. بعضی چیزا از نظر من بد نیست و از نظر بقیه بده و بالعکس.
حس بغضِ پیش از هق دارم.
نمیدونم دقیقا چه کاری درسته.
حتی بین "سادگی" و "سیاست داشتن" موندم.
مشاور لازمم اما نمیتونم فعلا چیزی بگم..
پرتقال انقد سریع رشد نمیکنه که بغض رشد میکنه!
*میخواستم بیام از سالاد کتابخونه تعریف کنم. چرا من هربار میام یذره ذوق کنم یجور خیلی قشنگی میخوره تو ذوقم.
*امروز هیچی نخوندم. همش به سرچ و دنبال کتاب بودن گذشت. نمیرسم تا عید کاری کنم. الکی مرخصی گرفتم:|
کاش میشد موقع درس خوندن روح از جسم جدا میشد. ادم خیلی منطقی فقط درس میخوند.
*امروز همش دارم با زیگی برخورد میکنم.
راستی! لپ تاپ سبز بخرید. من باهاش مشکلی ندارم. p; ینی امروز این لپ سبز دختره رو که دیدما قربون صدقه دختر خودم رفتم. خیلی زشت بود!
[ سه شنبه 92/12/13 ] [ 2:24 عصر ] [ دکترکلپچ! ]