سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عبرت!

بسم الله الرحمن الرحیم

 

های/ دیشب هی میخواستم چیپس و پفک بخرم ها. هی گفتم شاید نریم. بیخیال شدم. رفتیم موزه عبرت. یه تیکه هایی ش خیلی بد بود ..ینی همش بد بود خب ولی یه جاهاییش که بی راهنما بودیم و سه تاییتو سلول ها می گشتیم کرکر خنده هم بود. گرچه قبلش بهم توصیه شده بود "رفتیم اونجا شیطنت نمی کنیداااااا" اونجا هم از همون اول خواستن جدا شیم که نگیم بخندیم آبروی کل اون جامعه بره ;p ولی ما از ابتدای راه هم رفتیم ته ون نشستیم دقیقا مث بچه شرهای مدرسه! یجا بچه ها رفتن تو یه سلول انفرادی رفتم بیرون در و روشون بستم;p بعد دوتا خارجی ه هم بودن ، زن و شوور بودن رفتن تو یه سلول.. اومدم در و ببندم بخندیم یکم که یکی از دوستانِ همیشه هشدار دهنده (!!) گف نهههههههههههههههه نکنی هاااا زشتهههههههه ایش ف که اومد از سلول بیرون گفتم بریم در و رو اون خارجی ها ببندیم ؟ سریع گف برییییم! حیف همون موقع اومدن بیرون، نشد. به ف گفتم دوست دارم پایه همه خرابکاری هام هستی :))

یجا بود سلول آقای ی.ا.ه.ن.م.ا.خ بود با ماکت . اینا. اول ما رفتیم اونجا رو دیدیم بعد اومدم بیرون گفتم بچه ها اینجا مبله س! نورگیرم هس! همه ریختن تو ببیننن چخبره;p

آخرش داشتیم میرفتیم دیگه که دیدم نمیان خوصلم سررف. یکم با سیبیلای ماکت سرباز نگهبان دم در بازی کردم و زدم تو شکمش. ف میگف دس بزن به پوستش. چه حسی داره؟ نرمه؟ خودش دلش نمی رف دس بزنه:)) ولی باز نیومدن. یه در بسته اونجا بود.  چنتا از بچه ها اومدن و بقیه هم دنبالشون بودن. در و قفلشو باز کردم رفتم تو. نمیدونم چرا یکهو جا خوردم ..فکر نمی کردم اصن چیزی اونجا باشه ... یه جیغ زدم...جییییییغ نه ها جیغ. بعد پشت سر من دوباره همه رفتن ببینن چخبره خخخخ

ف تا تونست هی به همه ساواکی ها بدوبیرا گف:)) شئونات اسلامی و رعایت نمیکرد;p

 

*فردا خیلی مجل دارم. خیلی همه چی با همه. خیلی این مدت همه چی به هم ریخته. حس میکنم یه سطحی میشه به مخم نفوذ کنم. بیشتر راه نمیده فعلا.

خداروشکر امروز یسری کارام تموم شد. کارم نصفه میمونه همش فکرم دیگه پیش اون کاره. فردا باید به همه چی برسم. خودم موندم چجوری این همه کار و باید انجام بدم و همه جا هم برم.

 

شکوهی

 



[ یکشنبه 92/11/27 ] [ 8:56 عصر ] [ دکترکلپچ! ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه