سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نخوان نخوان به گوش من!

بسم الله الرحمن الرحیم

 

*های/ مدیر جدید اومد. ینی قبلنم اومده بودا ولی ما ندیده بودیمش. بعد مورد داشته بوده رف. الان یکی دیگه اومد. خانومه جنوبی بود لهجه عربی داشت. بهش میخورد ازین پرجنب و جوش ها باشه. امیدوارم بتونه من و تحمل کنه خخخ

 

**اگه گفتین امروز رفتم کجا؟;p (خود تحویل گیری مفرط! :))

رفتم ! با اینکه راه رو هم دقیق بلد نبودم دادا رو هم رسوندم و با اینننکه هی بهش گفتم نمیرسییییی به کلاست، ولی ده دیقه قبل از شروع کلاس رسیدیم البته یه مسیری و گذاشتم پیاده بره مرد شه ;p

همش میگفتم خدا کنه باشه! فقط باشه...!

بود . تو اتاقش بود و کسی پیشش بود . یه پسر نیمه جوان مشهدی.

منشی ش گف وقت قبلی گرفتین؟ گفتم نه! گف فکر نمیکنم قبول کنن ببیننتون ولی بشینین امیدوارم که بپذیرن، ولی معمولا قبول نمیکنن. باید از قبل وقت میگرفتین. گفتم برنمیدارن گوشیشونو. گفت: چرا از قبل هماهنگ کنید با گوشی یا ایمیل. حتما جواب میدن. منم مدام آروم و طوری که صدام به استاد نرسه خرفاشو رد میکردم. استاد که تلفنش زنگ زد اومد به منشی استاد یه بسته نمیدونم چی چی داد. منشی هم کلی تشکر کرد اونم کلی خودشیرینی. کارشون زیاد طول نکشید. هنوز پسره تو اتا بود که استاد منو صدا کرد که برم تو.

نشستم اونور میز روبروی پسره. پسره کارای آخر پایان نامش بود. مشخص بود. استاد بهش چای تعارف کرد اونم یه لیوان ریخت و خورد. نشسته بود زل زده بود به برگه های من که استاد داشت تند تند روشون خط میزد و ایراد میگرفت. چایی ش که تموم شد با تعارف استاد خدافظی کرد و رفت. میدونستم صورتم یکم سرخ شده، چقدشو نمیدونم. استاد میون خط خطی هاش باهام حرف میزد و هی میگف فلان مورد باید اینجوری باشه درسته؟ منم بدون اینکه زحمت فهمیدن به خودم بدم تأیید میکردم. ایراداش برام مسخره بود. اینکه دیزاین و اول بذارم و فلان مورد و دوم . یا اینکه میشد این مورد هم تو فلان لیست بیاد، برام خیلی مسخره بود. منی که این همه رفتم و اومدم و هربار باید جونم دربیاد تا ببینمش این حرفا برام بیخود بود و فقط داشت منو سر میدووند.. هر ایرادی که میگرفت دقیقا به قطرات آب پشت چشمم اضافه میشد.. سعی میکردم نفس عمیق بکشم و فکرم و منحرف کنم. دمای صورتمو کاملا حس میکردم. نگام کرد گف: اینجوری نه هااا ، بخوای اینجوری باشی اول صبحی که کار کاسبی ما به هم میریزه، ما میخوایم تا شب با بچه ها سروکله بزنیم. خیلی اومدم خودمو جمع کنم اما واقعا به هم ریخته بودم . اگه استادم ایننن نبود که حتما گریه کرده بودم جلوش. چندبار دیگه هم این دیالوگ ها برای آروم کردن من تکرار شد.. هی میگف بخند! خب وقتی زندگیمو وقتمو همه چیمو به بازی گرفتی چجوری بخندم ؟

بعد خودش هی نگام میکرد میخندید!بعد خندید..گف الان مستأصلی؟ دیگه داشت بطور کاملا جدی و رسمی گریه م میگرفت! گف: کلافه ای؟ و هی هم لبخندون بود و میخندید! منم با سر تأیید میکردم و گفتم خیییییلی!

آخرش یه سوال راجبه جمع آوری پرسید و اینکه اصن چیزی جمع آوری کردم یا نه . منم گفتم هنوز چیزی جمع آری نکردم و فقط در حد آشنایی با اون فظا رفتم دیدمش و .. . که گف چرا جمع آوری نکردی ؟ که تقریبا بغضم داشت میترکید که رستم و زدم به میز(آروم ها) و گفتم منتظرم ایییییین اوکی شه بعد!

بعد گف این اوکی شد! من در حالیکه واقعا تا اون حد هم خوشحال نبودم ..ینی اصن خوشحال نبودم فقط ناراحت هم نبودم گفتم: واقعاااا؟ گف: حوشحال شدی؟ منم گفتم خیییلی و تچکر و این حرفا.

حالا باید دوشنبه برم اون یونی و اگر اون استاد دیگه منو یادش باشه بهش بگم دوباره پروپوزال و امضا کنه که ببرم و اینا. ولی یادمه آخرین جلسه داشت به مدیر گروه میگف دیگه صبح ها کلاس نذارید نمیرسم تو ترافیک! یکی میس بگه استاد جان شما که همش 7 دانشگاهی چجوری به کلاسای 8 نمیرسی خب! چرا منو حرص میدی! اخه صبح یونی نباشی من کی ببینمت دیگه! حالا خداکنه باشه.

خیال خوش



[ شنبه 92/11/19 ] [ 8:23 عصر ] [ دکترکلپچ! ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه