از دست این شباب
بسم الله الرحمن الرحیم
*های! انقده سختمه تایپیدن . هنو دستم با کیبورد مَچ نیس. اشتب ریاد میزنم .ولی هنوزم با خودم کنار نیومدم کامل از تاچ استغاده متن یا کیبورد. هرکدوم معضلات خودشو داره :))+ تنبلی من p;
**خیلی بده خودت نخوای درس یخونی ماتع رشد بقیه هم بشی. :| استاد نینیم ساعت بعد کلاس میموند میگف هرکی میخوادبمونه، منن کار میکردیم... معنی وتحلیل و اینا. اخه سرکلاس چندنفر از اقایون انقد خنگن و مسخره بازی درمیارن که ما کلا کلاسو واگذار کردیم به اونا بلکه بتونن از کل تایم گلاس استفاده کنن یکم پییشرفت کنن.و واااااقعا داریم در برابرشون صبر بخرجمیدیم که با این همه وقت تلف کردنشون چیزی نمیگیم!کفر ادمو درمیارن! حالا بجای اینکه سعی کنن خودشونم اون نیم ساعتو بیان چارتا لغت جدید به چششون بخوره، رفتن گفتن سطح خانوما با ما زیاد میشه ،اون نیمساعتو کنسل کردن! ینی جیغ دارم ازدستشونا! به حدی ک اولی که فهمیدم گریه کردم حتی!نمیدونم ، شایدم من زیادی عصبی شدم ولی خیییییییییلی دارم اینجا جلو خودمو میگیرم باهاشون دعوا نکنم یا اعتراضی نکنم.اصن بد قاطی م هاااا ایشششش( به قول یکی، خلیکم شباب!)
***یکشنبه صب ماشین وسوار شدم رفتم گذاشتمش جلو اداره بعد رفتم اژانس کوچه پشتی. ساعت 6:34بود. اژانسی هبسته بود ولی روش زده بود شبانه روزی. یکم رفتم پایین تر یه خانومی و دیدم ازش پرسیدم اژانس اونورا کجاس، بعد کاشف به عمل اومد که همون اژانسی ه رفته دوتا کوچه پایین تر. رفتم درمغازشون و یه ماشین بگرفتم، خوب رسوند،7دانشگا بودم. بعد بدو بدو رفتم دم اتاق غفار.... تق تق تق! تاریک بود راهروها، من تو دلم:تروخدا باش! "پلییییز باش!"، نبود. اروم قدم زدم و برگشتم ... ساختمونش مث مکعبی ه که وسطش و خالی کرده باشن وحیاط وباغچه گذاشته باشن، تو راهرو از چهار طرف ، میتونی حیاط وببینی. همینطور که حیاط و تابلو ها و...روی دیوارها رو میخوندم داشتم تو راهرو قدم میزدم. خودم بودم و یه راه رو تاریک از انتهاش دوباره راهرویی در جهت دیگه شرو میشد. تقرا داشتم دور انتهایی رو میزدم برسم دوباره به اتاق دکترغفار که دیدم صدای پا میاد. صدای خودش بود. از دور منو دید یکم مکث کرد انگار که ازون فاصله تشخیص براش سخت بود، سلام کردم ...اسممو گفت و گفت: "مگه سر گردنه س تو این تاریکی اینجایی:) ، شب و تو راهرو خوابیدی؟ p; "
بهد رفتم تو اتاقش صو گف تاااااازه امروز پروپوزالتو اوردم بخونم. هق داشتم اون لحظه! بعد گف بیا بشین الان یه نگاهی بهش میندازم. اولش گف تایتلت خوشگل نیس، خودمم میدونستم. بعد نشست خوند. بعدم یکی دوتا سوال ازم پرسید راجبه اینکه چرا این و فلان، که واااااااقعا مث گل در گل موندم و هرگونه جوابی به ذهن مَنگم میرسید بهش دادم و اونم هی گفت نع! بعد شرو کرد بهم پدرانههههههه توضیحات دادن و اینکه چیا بنویسم و چجوری. گف یادداشت کن ولی مشکل اینجا بود که داشت با سرعت نور میگفت و من نمیتونستم سرعت دریافت ذهنم وبه حد ایشون برسونم درنتیجه یسریاشو فقط نوشتم ...اونم با خطی که بعید میدونم بتونم بخونم، چون بیشتر شبیه کشیدن فنر بود تا نوشتن جمله! ینی ان دو سه صفحه تو جزوم خط خطی شده فقط!خخخخ
هی میخواستم بهش بگم بابا دانشگاه ما به تعداد صفحه نمره میده اصن بجز تایتل هیچی و نگاهم نمیکنن! بیخیال تروخدا ! از یطرفم انقده دوس داشتم هی بهم بگه ایرادامووووو از یطرف دیگه مخو من اخه اونقدی روش وقت نذاشته بودم که. خلاصه
بعدش دویدم اومدم سر خیابون کلی واستادم تا ماشین گیرم بیاد بعدم رفتم بانک سرماه بید خو ،باید کارای حقوق و انجام میدادم....
ادامه داره !فعلا برم دنبال بابا.
بدو بدو رفتم بانک. باید تا قبل 8:30 میرسیدم اداره خو، وگرنه یه ساعت مرخصی حساب میشد، که شد! تو بانک پول و دادم اقاهه بعد به هوای اینکه هنو باید پول بدم هی جیبای کیف و گشتم هرچی بود و گذاشتم رو میز، اقاهه گف چخبره خانم؟ و یکم از همون پول اول رو هم بهم پس داد. کلا زیاد پول داده بودم، امان ازین بی حواسی! بعد بهم دوباره کل پول و داد گف بشمر، شمردم اما نمیتونستم حساب کنم اونقد پنج تومنی چقد میشه خو فقط پنجی نبود خو، بعد گف چقد بود؟ منم یه عددی که باید می بود و گفتم اونم گف اره :)) رسید وگرفتم بدو بدو اومدم تاکسی بگیرم، حالا مگه سوار میکنن اون مسیرووو ایش! بعدم دوباره یه تیکه پیاده روی ، دوباره تاکسی، تا اداره.
ده دیقه دیر رسیدم، وقتی رسیدم همکارا رفته بودن بانک. وسط تایم کاری بری بانک برا اینکارا مرخصی حساب نمیشه، ولی خوشم نمیاد ، الکی وقتم میپره دوباره تا بیام حس کار بگیرم شب شده.
****یکی از همکارا، که با من اومده، دو روز بود هی استرس داشت، اصن حالش بد بود، امروز گف ایشونم بععععععله:) دو ماه دیگه مزدوج میشه. مبارکش باشه.
*****یه حس غمناکی مرا فرا گرفته است. خوشمان نمی اید
[ دوشنبه 92/9/4 ] [ 8:42 عصر ] [ دکترکلپچ! ]