• وبلاگ : دکترکلپچ!
  • يادداشت : عبرت!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 14 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    داشتم وبلاگاي دو سه نفر رو مي خوندم که يه 10 سالي ازم کوچيکترن.. در واقع وب فاطمه و يکي دو تا از دوستاش.
    بعد کامنتاشونو که مي خوندم، يا به خصوص وب يکي از دوستاشو، مقايسه کردم با وب هاي خودم و دوستام. بعد هي احساس مي کردم چقدددددررررررر زير غلتک روزگار له شديم و خودمون خبر نداريم :| يني خبر داريما، اما يه مدل خاصي يهو امشب دپرس شدم :|

    حالا نه که وب اونا خيييييييلي شاد باشه ها، نه. در واقع يه غصه و دغدغه هاي سن خودشون رو هم داره، زياد هم داره. اما... اما خو فرق مي کنه ديگه..

    چقده :| هستم نسبت به اين روزگار...
    چقده شبا اصن خوابم نمي بره..
    چقده..
    تازه امشب سر خودم رو با قصابي!! گرم کرده بودم. اما الآن (ساعت کامنتو ببين) که مي خوام بخوابم، خوابم نمي بره، يني اصن حسش نيس که بخوابم! :|

    الآن من واقعاً نمي دونم اين کامنت رو برا چي دارم مي نويسم! (((:qqq
    هويجوري دلم خواست خو :)))
    نمدونم چه مرگمه!
    عميقاً غصه ي خودم و عزيزام ريخته تو دلم :|


    گويا هستم يک جغد پرحرف! :)))

    خب ديگه برم بخوابم :))